خیره به مجسمه ابوالهول، با چشمهایی کاملاً بسته؛ از نژاد آسیایی در تکاپوی ابدیت. «عشق»، مفهومی بین زیبایی و دوست داشتن و «زیبایی»، بنیانگذار هنر و تعالیدهنده عشق است. زیبایی، نه در مجسمه و نه در نقاشی بلکه در چشمهایی است که به آن خیره میشود؛ ساعتها و سالها. «معاون» مجسمهای زیبا منهای عشق است؛ اثری که هرگز به هنر تبدیل نمیشود؛ اما همچنان زیباست و زیبایی خود را حفظ میکند؛ نه دراماتیک، بلکه با زرق و برقهای مونتاژی و مفهومزدگی.
آمریکایی ضدسیاست!
اگرچه هنر در آخر، رابطهای معکوس با سیاست برقرار میکند، اما همچنان بهعنوان ابزار سیاسی کاربرد دارد و شیفتگی عجیبی در مخاطب ایجاد میسازد. «معاون» به کارگردانی «آداممککی» و بازی «کریستینبل»، قواعد سیاسی ساخت یک اثر هنری را بهخوبی رعایت کرده است که نه سیخ میسوزد و نه کباب. در پایان فیلم میبینیم یکی از حلقه مخاطبان به کناردستی خود، میگوید: «میرم سری جدید فیلم سریع و خشن رو ببینم؛ مطمئنم خیلی بهم خوش میگذره.» این دیالوگ، درواقع هر چه را فیلم رشته بود، پنبه میکند. مؤلف با هوشمندی میخواهد حرف مخاطبِ مخالف را بازگو کند؛ اما به شیوهای که ممکن است همه قضاوتهای ما اشتباه باشد و آقای دیک چینی، کار درستی انجام داده. با اینکه فرم فیلم بههیچعنوان به دل نگارنده خوش نیامد، اما جادارد اشارهای به ساختار غیرخطی روایت که هیچ کمکی به خط داستانی فیلمنامه نکرده است، داشته باشم.
نخست باید گفت که «ساختار»، زیر گستره «مفهوم»، محو میشود و قاعدتاً مخاطبی که وارد کاخ سفید شده و سیاستبازی آمریکایی را میچشد، کمتر به تیتراژ پایانی فیلم که در اواسط، بالا میآید توجه میکند. یعنی حتی اگر صدای زنگ تلفن بهعنوان بکگراند ساند در اثر کاربرد نداشت، مخاطب از تماشای فیلم دست نمیکشید. دوم، سینما دارای جهات مستقیم یا برگشتی نیست؛ سینما و هنر، ساختار دوارگونهای دارد که تدوین و دکوپاژِ درهموبرهم «معاون»، کمکی به تحقق آن نکرده است.
سکانسهای پایانِباز که تا خاتمه نزدیک میشوند با فیدبکهای فوروارد و ریورس روبهرو شده و ذهنیت مخاطب را تمرکززدایی میکنند، زندگینامهای که کمترین ربطی با سیاست آمریکایی و غربی ندارد و شخصیت نمیسازد، رابطهای که مؤلف با انتخاب آدمهای اطرافش بهخصوص مخاطب خود برقرار میکند، نگاه سطحی و عقبافتادهای است که از جهان شبهانتلکتوئل غرب بعید نیست. همه این تفاسیر در سکانسهای آخر فیلم که با تیلت دوربین به قلب سیاه آقای معاون و چشم درچشم صحبت کردن با مخاطب فشرده شده است میگوید؛ شما لبخند مرا دیدید، غافل از اینکه قلبی سیاه در سینه داشتم؛ پس بچههاتان به حق کشته شدند.
معماری
چهرهپردازی، بازی و صدای «کریستینبل» که به صورت صعودی به خفگی میرود، دست به دست هم دادهاند تا شبهی از شخصیت برای مخاطب ملموس باشد. ازآنجاکه روند مونتاژ فیلم خود یک کمدی است، این شخصیت و زندگینامه آن به شدت مضحک و کمدیوار ارائه شده. آدمی که هرگز به یک شخصیت و صعود و نزول سینوسی دراماتیک در سینما نزدیک نمیشود؛ زیرا فیلم در همان دقایق 50 -40 عاقبت دیک چینی را به مخاطب نمایش میدهد و آنچه موجی پیگیری میشود، اتفاقهایی نیست که این میانه افتاده است؛ بلکه آیندهای است که مخاطب لابهلای سکانسها برای خود جستوجو خواهد کرد. در ابتدا اشاره شد به مجسمه، زیبایی و دوست داشتن. «هنر»، برانگیختن احساس دوست داشتن است و این احساس، شاید در این اثر از جستوجوگری مخاطب آغاز شود، اما بهطورقطع این علاقه در لحظه روشن شدن چراغهای سالن خاتمه مییابد؛ تجربهای است که مخاطب نه از هنر، بلکه از بازی با هنر کسب میکند. فارغ از آثار و فعالیتهایی که «آدام مککی» در این حوزه انجام داده است، این اثر ابداً هنر نیست و جذابیت آن، تنها به دلیل بار سیاسی محتوایی است که بهشدت ضدهنری بوده و سیاست را ارجح قرار داده است. زوج «کریستین بل» و «امی آدامز»، نمره قبولی دریافت میکنند؛ اما 90درصد این نمره بهخاطر شرایط و بازی خوب «بل» بوده که همواره خود را فدای آدمهای داستان کرده است.
همانطورکه در «ماشینیست» تا غایت ناشناختگی لاغر میشود، در «معاون» تا مرز دگردیسی خود را فربه کرده تا به شخصیت نزدیک شود؛ اما حیف که اثر قدوقواره این بازیگر خوب سینمای هالیوود نیست.
«معاون» با همه استیصالاش در ابتدای راه زندگی خود، همسرش را دوست دارد و این علاقه، به درک متقابلی از سوی مخاطب و مؤلف رسیده است؛ اما همچنان معنای دوست داشتن مجسمهوار از یک اثر هنری را بیان نمیکند و شکل هنری به خود نمیگیرد.