نامه یک دختر شهید به پدرش، سی سال بعد از شهادت
تعداد بازدید : 0
سلام بابا، من یادگار زمان جنگم
نویسنده : یلدا توکلی / گروه جامعه
روزهای تقویم سپری میشود وبازمیرسد به بوی آتش وخون، بوی ویرانی خانهمان، بوی نخلهای سوخته، بوی آوارگی، بوی جنگ! این روزها را به نام هفته دفاع مقدس نامیدهاند تا یاد آورروزهای تلخی باشد که دشمن به میهنمان یورش برد واگرچه سالها از پایان این جنگ هشت ساله میگذرد اما خیلی از داغها هنوز تازه تازه تازه است. هنوز هم خرمشهرخیلی ازخانهها ویران است. هنوزهم خانواده خیلی از جاویدالاثرها چشم به در دارند و هنوزهم رفتنهای بی بازگشت... .
بی بازگشت مثل سفری که رفتی. حالا بعد ازاین همه سال هنوز هم مطمئنم میایی. این نامه برای تومینویسم و خوب می دانم که میخوانی. بابا سلام. من همان دخترکی هستم که به من میگفتی یادگار زمان جنگ. همان کودکی که با لبهای سوخته از فرت تشنگی برای همیشه از شهرش از زادگاهش آواره شد و از کودکی عروسک شکستهای تنها یادگار برایش ماند. یادگاری ازجنگی تحمیلی! همان دخترکی که روزهای تقویم را میشمرد تا بازگردی و حالا اگرچه سالها ازپایان یورش دشمن گذشته است اما تا همیشه این زخم تازه است و کاری. چه مردانی چون تو دیگردر میان ما نیستند و چه کودکانی چون من تا ابد داغ این جنگ را برسینه دارند. دارم برایت از 1400 نامه مینویسم بابا. سالی که دیگر نامه نوشتن مرسوم نیست. حالا «واتس آپ»، «تلگرام»، «اینستا» و ... مد شده. کاش داشتی تا برایت «تکس میفرستادم». 1400 سالی است که کودکانش طعم جنگ و محرومیتهایش را نچشیدهاند، سالی که بچهها مثل بچگیهای من فکر نمیکنند اما اگرچه همه چیز دستخوش تغییر شده ولی هنوز هم در کوچه پس کوچههای شهر رد پای جنگ را میشود دید. از نام شهیدانی که قاب شدهاند بر گوشه گوشه شهر، از ترکشهایی که هنوز زخم جنگ را بر تن خیلیها تازه نگه داشته است، از سینههایی که چون سینه من مالامال از یاد عزیزانی هستند که برای دفاع از میهنشان رفتند و رفتنشان بی بازگشت ماند و خیلی داغهای مگوی دیگر. باور کن بابا جنگ ما هنوز تمام نشده. چون خاطرات زیادی از تو برای من به یادگار مانده است. نامههایی که با جمله «سلام به دخترم، تنها یادگار زمان جنگ» شروع میشد و حالا ثروتی است بیکران از تو که برای من به ارث رسیده. من از سالهای خیلی دورشده از جنگ و نبرد برایت مینویسم. به عکست که نگاه پر صلابتت را در خود قاب گرفته لبخند میزنم و برای دخترم از رشادتهایت، از مهربانیهایت قصهها می گویم تا او هم چون من تو را افتخاری برای خود بداند.
یادت هست، من 9 ماهه بودم که جنگ 8 ساله شروع شد. به قول تاریخیها طولانیترین و بیسابقهترین جنگ متعارف قرن.
حالا اگر چه قرنی تازه است و خبری از جنگ نیست اما مطمئناً کودکان تقویمهای نیامده هم در قصههایشان خواهند خواند در قرنی که گذشت روزهایی بوده است در این دیار که چه پر افتخار مردمانمان، تن به مرگ میسپردند تا مبادا وجبی از وطن، به دست کفتاران حریص و متجاوز بیافتد.
سالهاست این روزها که میرسد عجیب دلتنگت میشوم. حالا من ماندهام و دنیایی از خاطرات تو، پوتینهای همیشه گره خوردهات، لباسهای رزمت، نگاه توام مهربان و محکمت. همه را خوب به یاد دارم تا رفتنت را هرگز باور نکنم.، تو همیشه با منی و هرگز غبار فراموشی بر نام بلندت نخواهد نشست، یک ارتشی پر افتخار بودی و افتخار من نیز داشتن پدری چون تو. تویی که مردانه ایستادی تا آخرین نفس و امروزاگرچه نیستی اما هنوز هم صدای قدمهایت به گوش میرسد و من تا ابد منتظر و یادگار زمان جنگ میمانم چون خوب می دانم جنگ شاید تمام شده ولی مقاومت ادامه دارد.